۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

من ماهيم, نهنگم وعمانم آرزوست

تا يك هفته ديگه تهران نيستم , اگه امكانش بود گزارش روز به روز ازسايت براتون مي فرستم.

زين حال وهوای دفتر تهراني دلم گرفت
دیدار "فشن" و سايت کنگانم آرزوست

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

به كجا چنين شتابان

ديروز غروب وقتي از مترو خارج شدم و سوار تاكسي به سمت خونه حركت كردم. پشت يكي از چراغ قرمز منتظر بوديم , تازه چراغ ما سبز شده بود كه اون اتفاق افتاد.
يك موتور با سرعت هر چه تمام از چراغ قرمز عبور كرد و به جلو يك سمند خورد. راننده موتور كه پس از برخورد از روي سمند پرتاب شد و بعد از يك معلق زدن خورد با يكي از اين سطلهاي شهرداري و فكر نكنم استخوان سالم تو بدنش باقي مونده بود (صحنه بر خورد تام به ديوار و سر خوردن اون از روي ديوار تو كارتون تام و جري رو تجسم كنيد). كسي هم كه ترك نشسته بود پهلوي سمند روي زمين به صورت افتاده بود و تكون نمي خورد.ماشين ما حركت كرد و رفت. اميدوارم كه هيچ كدام از آن دو نفر زنده نمونه تا مجبوربشن يك عمر رنج بكشند.

علت اين حادثه هر چي كه اسمشو بذاريد جنون سرعت, قانون گريزي … , احمقانه است كه به خاطرش زندگي خودتو و ديگران رو باهاش نابود كني.
ماشين هم مثل موتور تو سرعت بالا امن نيستند.
ما كه خدا رو شكر ماشين نداريم ماشين دارها مراقب خودشون باشند كه از اين اتفاقات براشون پيش نياد.

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

دست گل به آب دادن


در روزگار قديم مردي بدشگوني بود كه حضورش در هر جا باعث نزول بلا براي صاحب خانه مي شد و به نحس بودن شهره عام و خاص بود. مرد بيچاره با وجود قلب پاكي كه داشت, تنها و منزوي زندگي مي كرد. يك روز بهش خبردادند كه عروسي پسر عموش كه مرد خيلي هم دوستش داشت نبايد شركت كنه تا اتفاق بدي در عروسي نيفته. در روز عروسي مرد بخاطر اينكه اتفاقي در عروسي نيفته به سمت صحرا رفت. تو صحرا غمگين نشسته بود كه فكري بخاطرش رسيد. با خودش گفت كه يك دسته گل بزرگ درست مي كنم و به رودخانه اي كه از نرديكي محل عروسي مي گذره پرتاب مي كنم.حالا كه نمي تونم تو عروسي شركت كنم, شايد با اين كار عروس و داماد را خوشحال كنم.
وقتي مرد از صحرا برگشت ديد كه عروسي به عزا تبديل شده. هم از اين مساله ناراحت شد كه عروسي به هم خورده وهم خوشحال شد كه اين بار نحسي از جانب اون نبودش. وقتي از چگونگي ماجرا پرسيد, بهش گفتند كه برادر كوچك عروس توي رودخونه يك دسته گل قشنگ ديده بود وخواسته بود براي خواهرش ببره كه غرق ميشه.
مرد فهميد كه بازم دسته گل به آب داد.

حالا دوستان مي گن:" چرا مطلب جديد در"كليه چيزهايي كه هستش" , كم مينويسم؟"

بابا من به فكر خودتونم. من كه غير از شما عزيزان براي نوشتن سوژه اي ندارم.
مي ترسم يك وقت خداي ناكرده در مورد يكي از شماها چيزي بنويسم فردا براتون اتفاقي بيفته.

مي فهميد!
اگه زود به زود نمي نويسم ,مجبورم! مجبور!

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

ميعادگاه:ايستگاه مترو انقلاب

معمولا يكي از جاهاي رمانتيك تو فيلمهاي امروزي ايستگاه قطار يا مترو هستش مثل اون صحنه اي كه اينگريد برگمان, بوگارت رو تو ايستگاه قطار قال مي گذاره و بوگي با يك نامه تو دست و دلي شكسته پاريس اشغال شده رو ترك مي كنه.

اتفاقا چند روز پيش تو ايستگاه مترو انقلاب منتظر بودم. چند صندلي آن طرف تر مرد و زن جواني نشسته و مشغول بگو بخند بودند. خوب تو مترو از اين مسايل تقريبا عاديه و ميشه به نوعي اونجا رو ميعادگاه جوانها دونست.
وقتي واگن رسيد پسرسمتش حركت كرد ولي دختر هنوزسر جاش نشسته بود. اون لحظه تازه كاور سبز رنگ تن پسره رو ديدم و متوجه شدم كه طرف يكي از كاركنان اون ايستگاهه.

برام خيلي جالب بود كه محيط مترو اونقدر دنج هستش كه كارمندهاش هم از فرصت استفاده مي كنند و بنظرم خيلي رمانتيك بود.
اصولا مثل اينكه فضاي ايستگاهها اين جور چيزا رو مي طلبه.

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

پيشنهاد براي گواراتر شدن آبها

امسال ماه رمضان با شهريور مصادفه و در نتيجه روزه گرفتن براي دوستان سخت ترشده. ياد اين شعر شاملو افتادم كه:
" تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد تا عطش آب ها را گوارا تر كند؟ "
نمي دونم شاملو با پيشنهاد اضافه كردن روزه ماه رمضان به گرماي تابستان در اين شعرش براي افزايش عطش به قصد گواراتر شدن آبها موافقت مي كرد يا نه؟

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

غم وشادي

تو آخر هفته پيش حوادث جورواجوري پيش اومد كه هنوزم از توالي آنها گيجم.

انگار كه اتفاقات هم مي خواستن براي ماه رمضان كاري باقي نگذارند, توي چند روز آخر شعبان پر كار ظاهر شدند.

پشت هر خبر شادي بخش, يك اتفاق ناراحت كننده و بعدش باز يك خبر مسرت بخش و باز تكرار .

شروعش با عروسي يك دوست بود, بعدش تشييع جنازه يكي از اقوام , خبر قبولي يكي ازفاميل براي تخصص عصب رشته دندان پزشكي, ديدن و تجديد خاطره با چند تا از اقوام كه سالها در خارج زندگي مي كردند توي مجلس ختم و...

تا به حال اينجور توالي ازغم و شادي رو تجربه نكرده بودم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

گنج!!!

در داستانها آمده است كه پادشاهي دستور داد در سرزمينش هر فردي كه نقص بدني داشت بايد يك سكه طلا جريمه شود. يك روز كه داروغه در ميدان شهر قدم مي زد فردي رو ديد كه چشمهاش چپ بود. داروغه بهش گفت كه يك سكه بخاطر نقصش بايد بدهد. مرد شروع به دويدن كردكه مشخص شد مرد هنگام دويدن مي لنگه. بعد از اون هم كلاه مرد افتاد و داروغه ديد كله مرد بي مو هستش.
داروغه فرياد زد: بگيريدش, "گنج" پيدا كردم.

اين هم شده حكايت ما كه بعد از سه سال دندان پزشكي نرفتن, ناپرهيزي كرديم و رفتيم مطب دندان پزشكي. 5 تا دندان خراب داشتم. دندان پزشك هم مثل اينكه گنج پيدا كرده بود, لبخند رضايت از گوشه لبش تا آخر وقت محو نشد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

توزيع نامناسب

مارك تواين در جايي گفته كه:
"مشكل اين نيست كه تعداد احمق ها زياد است, بلكه مشكل در توزيع نامناسب آنهاست."

من هم به اين توزيع نامناسب اعتراض دارم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

جوابيه

با تشكر از دوست خوبم كه تو نظرشون در پست قبلي, بحث آدامس رو پيش كشيدند بايد بگم به نظرمن بهتر اومد يك پست در مورد گزينه هاي عقلاني براي توجيه شرايطي مثل ديروز كه با يه عده اي رفتي قدم بزني , تا يك لحظه حواست نيست, مي بيني كه همه يكهو غيب شدند, بنويسم:

1-بچه ها مي خواستند قايم باشك باهات بازي كنند.
2-بچه ها تو خيابون عابدزاده رو ديدن رفتن امضا بگيرند فراموشت كردند.
3-به يكي از بچه ها خبر دادند كه 100ميليون تومان تو قرعه كشي برنده شده, از خوشحالي غش كرده, بردنش بيمارستان.
4-وغيره

من كه خودم گزينه 4 رو ميزنم چون مي دونم دوستان معمولا "وغيره"شون درد مي كنه.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

من ديروز چيزاي زيادي يادگرفتم

من ديروز ياد گرفتم كه موقع نوشتن بايد خيلي مراقب باشم كه يه وقت چيزي ننويسم كه مساله ساز باشه. يه وقت چيزي ننويسم كه اين دوستان نازك دلم ناراحت بشوند.
ديروز چند ساعت بعد از نوشتن آخرين پست وبلاگم موبايلم در عرض 5 دقيقه چهار بار زنگ خورد. هر دفعه يكي از دوستان با ناراحتي شكايت مي كرد كه آقا اين چيه تو وبلاگت نوشتي؟ آبروي ما رو بردي . حتي يكي به شوخي مي گفت كه اسم وبلاگت رو دادم وارد ليست سياه اينترنت كنند.

آقا سوالم اينه من مگه چي گفتم!!! من فقط ته پستم يك خط مطلبي بود كه اشتباهي از دستم دررفت. شما چرا سريع دست و پا تونو گم كرديد؟ بابا شما كه طرفدار آزادي رسانه ها هستيد. شما ديگه چرا؟حالا ما توي نوشتنمون يه سوتي داديم شما چرا صبرتون اينقدر كمه؟ ديديد كه تا گفتيد مطلب رو اصلاح كردم.

به هر حال ديروز تازه فهميدم:
چرا بعد از فيلم شوكران, پرستارها اعتراض كردند؟
چرا بعد از كاريكاتور روزنامه ايران آذربايجان شلوغ شد؟
چرا روزنامه هايي كه جنجال درست مي كنند تيراژ بالاتري دارند؟
چرا خودسانسوري گسترش يافته وتوي جامعه ما براي خودش يك فرهنگ شده؟
...

به هر حال به دوستان عرض مي كنم كه من از راهي كه رفتم بر نمي گردم و به نوشتن ادامه ميدهم بهتره كه تحملشون رو زياد كنند و سوتي هاي ما رو به بزرگواري خودشون ببخشند.

به قول شعار هفته نامه" گل آقا "كه چقدر دلم واسه خواندن مطالبش تنگ شده بايد گفت كه:

يك زبان دارم دو تا دندان لق
تا توانم ميزنم من حرف حق

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

امان از دست گربه!!!

تو پست قبلي از گربه وگنجشك ها گفتم ياد يك خاطره افتادم. يك روز داشتم سمت پارك محلمون ميرفتم ديدم كه يك گربه پشت جدول بتوني دستاشو گذاشته بود بالاي جدول و روي دو تا پاش ايستاده . يك كم كه دقت كردم ديدم اي ناقلا! داره گنجشكهايي رو كه بي خبر از همه جا روي چمن پارك دونه ميخورند, ديد مي زنه و خودش از عالم و آدم بيخبره. آروم رفتم سمتش ديدم نه متوجه من نشد. اونقدر نزديك رفتم كه تقريبا پهلوش وايسادم. بعد از چند ثانيه اتفاقي سرش رو سمت من كرد و تازه متوجه حضور من شد و دررفت . تا به حال نه اونقدر به يك گربه نزديك شده بودم و نه ديده بودم يه گربه اونجور فراركنه.
البته از اينجور bird watching گربه اي تو جمع آدمها هم زياد ديده ميشه...

ديشب, امروز صبح و فردا

ديشب ايستگاه مترو علم و صنعت منتظر رسيدن واگنهاي تهرانپارس بودم. بعد از 20 دقيقه يكي اومد. جا خالي داشت , نشستم. بعد از نشستن ديدم بغل دستيم داره هي دستاشو به سرعت دورهم تكون ميده و مي چرخونه. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه طرف يا ديوانه است يا تعادل روحي نداره. بعد از دو دقيقه نگاه كردن تازه متوجه شدم ماجرا از چه قراريه. راستش طرف از خوره هاي گل يا پوچ بودش. كف دستش يك چيزي مثل دونه متوسط تسبيح بود. خيلي با مهارت كارشو انجام ميداد, من از حركات عجيب غريبي كه واسه رد و بدل كردن دونه تسبيح بين دو دستش انجام مي داد لذت بردم. تا به حال كسي رو به اين سرعت نديده بودم . به ايستگاه آخر كه رسيديم, رفتم بالا سرش گفتم :" جام جهانيش كيه؟" فقط خنديد.

امروز صبح كه داشتم مثل هر روز از مسير تا ايستگاه اتوبوس رو پياده ميومدم, تو حال هواي خودم بودم كه يكدفعه جلوي پام يك گربه مرده ديدم. بدن باد كردش وجاي زخم تصادفش با ماشين حالم رو بد كرد. وقتي كه قبل از ايستگاه به پارك محله رسيدم ديدم 70-80 تا گنجشك تو پارك روي چمنا دارن جيكجيك ميكنند. شايد بايد گربه اونجوري ميمرد تا كنجشگها بتونند با آسايش از هواي صبحگاهي پارك لذت ببرند.

فردا نمي دونم ديگه چه چيزهايي رو ممكنه ببينم ,به هر حال براي كسي كه هر روز 3 تا 4 ساعت از شرق تا غرب تهران رو با وسايل عمومي طي ميكنه چيزهاي ديدني فراوونه. فقط كافي كه يه كم چشماشو وا كنه تا از چيزهاي خوبي كه هست لذت ببره و براي هر حادثه بدي دنبال علت بگرده.

با خودم آهنگ "فرهاد مهراد" رو تكرار مي كنم:

من و تو كم ديديم
ديدني ها كم نيست

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

قصه دو طفلان مسلم

اينكه تو پست قبليم گفتم به تقدير اعتقاد دارم كم الكي نيستش!!! گاهي مواقع دست تقدير راههايي را جلوي پاي آدم ميگذاره كه اولش به نظر بدبياري مياد ولي بعدها مي بينه براش هم زياد بد كه نشده هيچ به نفعش هم بوده .

وقتي بهار سال 85 بيست نفر از چهل نفر باقيمانده صد نفر به سايت منتقل شدند , چون ظرفيت كمپ تقريبا پر بود قرار شد اتاقهاي نفرات جديد دونفري بشوند.(هيچ كس ديگه تو سايت زير بار اين شرايط نرفت كه البته حق هم داشتند ) به هر حال نفراتي كه با هم ,هم اتاق شدند مشخص شدند. از بين افراد جالب ترين و بهترين زوج (فكر بد نكنيد منظورم هم اتاقي ) دو طفلان مسلم بودند. مشخصه بارز اين دوستان قد رشيدشون بود(به زنم به تخته).جالب تر از همه هم شرايط زندگي آنها تو اتاقشون بود. يكي از اين دوتا كه پاش ازتخت مي زد بيرون و تو اون اتاق 2*3 مدام به هم برخورد ميكردند.اما اگر از روابط اين دو تا بخوام براتون بگم آقايون ا.ق. و ح.م. مثل دو روح تويه دوتا بدن بودن!!! هر دو تاشون بچه هاي گل و آقايي بودند وهميشه هم با همديگه مي پريدند. اين شرايط گذشت تا زمستون اون سال دوباره صد نفر رفتند كميته استخدام .تو كميته استخدام به ح.م. گفتند :"تو اصلا چرا رفتي سايت ؟ به رشته تو سايت احتياجي نيست.بايد بيايي دفتر تهران." اين حرفي بود كه طفلك خودش از قبل از رفتن به سايت به همه گفته بود ولي اون زمان كسي گوش نمي داد. خلاصه ح.م. كه بچه شهرستان بود اومد تهران. براي زندگي تو تهران اونم تو شرايطي كه حقوقش هم نصف شده بود, بايد خونه مي گرفت. پس هر چي ذخيره كرده بود شد پول رهن يك خونه نقلي تو غرب تهران. ولي از اون طرف اون يكي طفل مسلم كه تو سايت مونده بود پس انداز كرد و با پولش و كلي وام تونست يك خانه نقلي (40متري) بخره وبعدش هم به سلامتي و ميمنت مقدمات ازدواجش را جور كرد.
با خواندن مطالب بالا به نظر شما آيا ح. م. بدشانسي نياورده بود؟ به نظر راوي چون آخ قصه رو ميدونم!!! اين كه بدشانسي آورده يا نه به نحوه برخورد اون به شرايط پيش آمده زندگيش بر مي گرده .وقتي ح.م. ديد نمي تونه روي خانه خريدن سرمايه گذاري كنه رفت دنباله بورسيه تحصيلي از خارج وحتي تونست قبل از اينكه ا.ق. ازدواج كنه , بره سر درسش تويك كشور اروپايي .
در آخر جا داره اين بيت رو بيارم كه:

گر ایزد به حکمت ببندد دری
زرحمت گشاید در دیگری

پي نوشت 1:هردوي اين عزيزان توي همين مرداد ماه به سر منزل مقصودشان رسيدند .به هر دوشون تبريك ميگم.

پي نوشت 2:آخه بد بخت به تو چه مي ياي قصه اينا رو ميگي اين يكي ازدواج كرد, اون يكي هم رفت خارجه.
تو اگه مرد بودي باغچه خودتو بيل مي زدي!!!
پينوكيو آدم شد تو چي!!!

شكايت بس!!!

در حكايتها آمده كه مردي در حسرت پسر دار شدن بود , وقتي بهش خبردادند كه هفتمين فرزندش كه تازه بدنيا آمده بازهم دختره , از فرط ناراحتي اسم نوزاد را "دختربس" گذاشت.
اينك چرا اين مطلب رو نوشتم بر مي گرده به ديروز بعد از اينكه اولين مطلبم رو تو وبلاگم گذاشتم , يك خرده بهش فكركردم!!! با خودم گفتم: آخه چي بعد از چهار سال رفتي سر يك موضوع قديمي دوباره هي غرغر مي كني؟حالام اگه مي خواي ماجرا صد نفر رو بگي چرا اينقدر يكطرفه قصه رو تعريف كردي؟ به هر حال بايد قبول كرد كه صد نفر را براي پروژه هايي مي خواستن كه بعد از مدتي از شركت گرفته شدند. بايد گفتش كه يكي از اهداف رئيس شركت از جذب اين نفرات مبارزه با همين استخدام از طريق پارتي بازي بوده واينكه به هرحال طبيعي كه بدنه شركت هم مقاومت كنه. اينكه حتي تو خود شركت هم نفراتي وجود داشتن كه بخاطر سوادشون جذب شركت شدند و آنها هم تحويل گرفته نمي شوند....
شايد عمده ترين دليل يادآوري گذشته براي من اين سه ماهي هستش كه مجبور شدم بيام دفتر تهران . همون سرگرداني كه در آغاز صد نفر وجود داشت دوباره تكرار شده و شرايط براي يادآوري گذشته و قرقر كردن من فراهم كرده است.
نمي دونم چرا ما فقط نيمه خالي ليوان رو ميبينيم؟ خوب همين آمدن سه ماهه به تهران درسته كه دريافتي من رو نصف كرده و حقوقم فقط جوابگوي اقساط اينجانب مي باشد ولي از اونطرف اين هم زندگي مزاياي خودش رو داره. اين زندگي تنوعي توش هست كه با اون رخوت سايت اصلا همخواني نداره. من مي خوام از لحظه لحظه اون استفاده كنم , مي خام تغييراتي تو زندگيم ايجاد كنم كه محال بود تو سايت يتونم انجامشون بدم (فكر بد نكنيد بخدا نمي خوام ازدواج كنم) . نمونه اين تغييرات باشگاه رفتن و راه انداختن همين وبلاگ براي گفتن حرفايه دلمه.
به هر حال من به قسمت اعتقاد دارم و اميدوارم اين سه ماه مهموني ما تو دفتر تهران سرآغاز اتفاقات خوبي تو زندگيم باشه.
ديگه نمي خوام با غرغر كردن وقتم را هدر بدم. اگربه غرغركردن ادامه بدم بچه ها ممكن به من جايزه ق. برتر را بهم بدن.
پس تا اطلاع ثانوي "شكايت بس"