۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

می رن آدما از اونا فقط خاطراتشون بجا می مونه...

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

بالاخره تهدیدم رو عملی کردم و از دست سرما به سایت پناه آوردم ولی تا ما پا رو از تهران بیرون گذاشتم هوا گرم شد. اینطور باید گفت "هوا بس ناجوانمردانه نامرد است."

تو این چند وقت حوصله وبلاگ نویسی نداشتم ولی دوباره تصمیم گرفتم شروع به نوشتن کنم.

توی این مدت تفریحمون شده پیاده روی از کمپ تا ساحل دریا و فوتبال دوشنبه-پنجشنبه.

دوستان هم کم کم دارن به سایت جدید منتقل می شند ولی مشکل جا داریم که امیدوارم حل بشه.

 دوستای تهرانی یاد ما از شهر گریخته ها هم بکنید.

تا بعد.


۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

پرايدو!!!

ديشب  بعد از كلاس سوار پرايدو ايمان شدم. ايمان ماشينش رو بيرون شركت پارك كرده بود و هواي داخلش مثل يخچال شده بود. ايمان بخاري رو روشن كرد تا گرممون بشه ولي هر چي گذشت از گرما خبري نشد. كاشف به عمل اومد ايمان بجاي بخاري , فن رو روشن كرده بود.
به هر حال ديشب بد جوري لرزيديم.
هوا بس ناجوانمردنه سرد است.

اگه هوا بخواد اين جوري سرد باشه شايد تصميم رو عوض كنم وبرگردم سايت.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

دوراني كه خداوند" رحمت"ش را از ما دريغ كرد

واقعا خبر رفتن رحمت به سايت به قدري غيرمترقبه و ناگهاني بود كه من رو ياد فرستاده شدن خودم به عسلويه افتادم.
حالا رحمت تجربه سايت رو داره ولي من اون موقع تجربه كار تو عسلويه كه هيچ تو تهران هم نداشتم.

مي دونم بعد رفتن رحمت ,دفتر تهران هم اون صفاي سابق رو نداره.
ديگه رحمت نيست كه وقتي مطلب خنده داري رو ديد با صداي ريز بخنده و بعد صدات كنه بري ببيني.
ديگه رحمت نيست كه براي ديدنش تو صف اتوبوس م.رسالت - م.صنعت از ته صف چشم بندازم كه هستش يا رفته؟
بي رحمت ديگه اميرحسين با كي مازني حرف بزنه؟
...

اگه دايي جان ناپلئون اينجا بود مي گفت:" كار ,كاره انگليسي هاست."


۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

دل هوس سبزه و صحرا ندارد

اين چند وقت حوصله نوشتن نداشتم.
خوب زوركي كه نيست نمي تونم.

خيلي خسته ام.

شمس العماره

يكي از اقوام پريروز حالش بد شده و به حالت كما رفته بود. ديروز پدر و مادرم رفته بودن بيمارستان بهش سربزنند. خانم اين فاميلمون دختراشو كه اروپا زندگي مي كنند خبر كرده بيان ايران. انگار اميدي به بهبودي اين آقا نيست.

اطمينان به اين كه يكي بطور حتم مي ميره منو ياد اتفاقات سريال شمس العماره مي ندازه. همه با وقاحت تمام جلو رو عمه خانم مي گن كه اين رفتنيه و بذاريد اين روزاي آخر خوشحال باشه و ...

خوبه اين فاميل ما به هوش نيست كه دلسوزي هاي اقوامو تو اين دم آخر ببينه.

الان براش تنها كاري كه مي شه كرد دعاست.


۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

سفرنامه اسالم-خلخال

تو اين سفرنامه قصد دارم از زيبايي هاي طبيعت , از هواي مطبوع و از گشت و گذار تو جنگلهاي جاده اسالم-خلخال و خاطرات خوب سفر بنويسم.


گلادياتورها!!!
 توي مسير به سمت تالش از شهرهاي كرج ,قزوين, منجيل,رودبار و رشت عبور كرديم.توي رشت قرار بر اين شد كه از قصابي كه آشناي قديمي آقا تورج (يكي از همسفران) بود گوشت براي كباب بگيريم و تو راه رشت به تالش بديم برامون كباب كنند. وقتي رسيديم قصابي ديديم فقط گوشت گوساله داره كه براي كباب يك كمي سفت بود . قرار شد كه به فقط به حرمت  دوستي آقا تورج با قصاب, مقدار كمي از قصاب گوشت گوساله بگيريم.

قصاب كه هم زبان تند و تيزي داشت و هم با لهجه رشتي غليظ حرف ميزد به شوخي گفت:
10 تا گلادياتور اومديد اينجا اون وقت اين قدر گوشت؟

 ما از ديگران شنيدم كه براي كمتر از اون مقدار گوشت هم بين افراد دعوا مي شه ولي از اون گوشت 10 تا سيخ كباب حاصل شد كه براي گلادياتورها كافي بود و دعوايي هم اتفاق نيفتاد. (البته نبايد 15 تا سيخ گوشت گوسفندي اضافه رو ناديده گرفت)


سگهاي گله
صبح چهارشنبه ساعت 5 براي پيدا كردن مسير مناسب براي پياده روي ازمحل اقامتمون هتل تالش به سمت جاده اسالم -خلخال حركت كرديم. وقتي به روستاي مورد نظر رسيديم براي پيدا كردن محلي براي پارك ماشينها و قرار دادن وسايل اضافي مدتي معطل شديم . وقتي اولين مغازه باز شد به پيشنهاد دوستان سفارش جگر داديم. در همين حين دوتا سگ گله به سمت مون نزديك شدند. معمولا سگهاي گله از دست غريبه ها چيزي نمي خورند ولي اين سگها مقداري جگر از دست دوستان ما خوردند.



پشت مغازه يك تپه سبز بود كه بخاطر ارتفاعش زودتر آفتابگير شده بود و سگها هم براي گرم شدن روي آن دراز كشيده بودند.



ازبالاي تپه چند تا اسب روي تپه روبرو مشخص بود.




 نيم ساعت بعد سگهاي گله سر كارشون برگشتند و با گله راهي دشت شدند.


با راهنما حركت كردن يا بدون راهنما مساله اين است؟
توي روستا مغازه داري روي تپه روبرومان جاده اي رو نشون داد كه مسير مناسبي براي گشت و گذار در جنگل بود ولي نگفت كه از كجا به اون جاده روي تپه روبرو برسيم وما هم از همانجايي كه بوديم به سمت پايين حركت كرديم و نتيجه آن شد كه به سختي توانستيم شيب تند منتهي به دره بين دو تپه رو به سمت پايين طي كنيم البته لغزندگي بخاطر وجود برگهاي خيس و خراب شدن مسيربه خاطر سيل هفته قبل مزيد برعلت شده بود. خداييش شيبش خيلي تند بود ببينيد.




اين اولين بار بود كه  در پاييز توي جنگل پياده روي مي كردم واقعا زيبا بود.از تنوع رنگهاي پاييزي لذت بردم و با دوربينم شروع به ثبت لحظات كردم.







 توي جنگل پاييزي جاده ها پر از برگهاي رنگارنگ بود.






قارچها روييده بودند. (راستي كسي مي دونه اين ها سمي هستند يا نه؟)








ريشه هاي بعضي از درختها از خاك بيرون زده بود.



از دورهم ساحل دريا قابل ديدن بود.



بعد از ساعت 3 شروع به برگشتن كرديم. وقتي به شيب ابتداي مسير رسيديم جاده اي رو پيدا كرديم كه شيب كمتري داشت ولي مقداري از روستا فاصله داشت.


 گربه ملوس 
وقتي به روستا رسيديم جلوي يك چايخانه ايستاديم تا چايي بخوريم. در همين حين گربه اي پيدا شد كه براي فرار از سرما پشت يك سنگ سنگر گرفته بود.




دوستان هم گربه رو درآغوش گرفتند تا گرمش بشه.











۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

كيسه خواب و بنادك و قمه

وقتي قرار شد با دوستان برويم اسالم تنها چيزي كه از وسايل كوهپيمايي كم داشتم  كيسه خواب بود.
از يكي از دوستان در مورد مشخصات يك كيسه خواب خوب سوال كردم و اون هم آدرس  مغازه بنادك  تو منيريه رو داد و يك كيسه خوب با قيمت مناسب رو معرفي كرد.

تو فكر بودم كه فرداي اون روز برم كيسه خواب رو بگيرم ولي به طور اتفاقي يكي از دوستان كه خونه اش غرب تهران بود من رو تا تقاطع يادگار امام با خيابون آزادي رسوند و تا ايستگاه مترو آزادي برم.
من هم از فرصت استفاده كرده ايستگاه دانشگاه امام علي تو خيابون سپه پياده شدم و رفتم سمت بنادك.
با 15 هزار تومان تخفيف كيسه خواب رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج  مي شدم كه با خودم گفتم بهتره قيمت كفش هاي كوه رو هم بگيرم.

بعد از 10 دقيقه معطلي به سمت استگاه مترو برمي گشتم كه دم ورودي مترو ديدم دو تا جوون در حاليكه تو دستاشون قمه بود ازمترو خارج شدند و سمت دوتا موتورسوار دويدند و ترك موتور فرار كردند.
دم ورودي مردي ايستاده بود كه دو تا جوون با تهديد ازش خواسته بودن كه كيفش رو به اونها بده و اون هم از ترس اينكه مبادا با قمه بهش صدمه بزنند كيف رو به باغچه روبرويي پرتاب كرده بود.
 
وقتي فكر كردم ديدم كه اگه تو مغازه معطل نمي كردم حتما اين اتفاق براي من مي افتاد.
من معمولا پول يا شي با ارزشي تو كيفم نگه نمي دارم پس دزديدن كيفم زياد برام مهم نبود ولي بردن كيسه خوابي كه حتي يك بار هم ازش  استفاده نكرده بودم يك واقه نا خوشايند به حساب مياد.

پي نوشت : عنوان وب نوشت از كتاب داستان دوران كودكيم "شال و كلاه و اره" گرفته شده  

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

عين, مثل, پدر اميلي پولن مانند

توي فيلم اميلي پولن اميلي وقتي مي بينه كه پدر تنهاش زندگي يكنواختي رومي گذرونه وهيچ علاقه اي به سفر نداره سعي مي كنه كه اونو با يك روش عجيب وادار به مسافرت كنه.
اميلي از علاقه پدرش به يك مجسمه كوتوله ريشو كه لباس و كلاه قرمزي تنش هستش استفاده مي كنه و  از يكي از دوستاش كه مهمان دار پروازهاي بين المللي هستش خواهش مي كنه كه هرجاي دنيا كه رفتش يك عكس از كوتوله با نماد اون كشور بگيره و براش بياره . اميلي هم اونها رو براي پدرش پست مي كنه.
پدر اميلي از عكس هاي كه به طور متناوب از مجسمه كوتوله بهش مي رسه شوكه ميشه .در آخر ديدن عكسهاي كوتوله در جاهايي مثل ديوار چين, مجسمه آزادي , اهرام مصر و ... پدر اميلي رو وسوسه مي كنه كه دل از خونش بكنه و به مسافرت بره.

حالا  براي ما هم همين اتفاق افتاده.

صاحب وبلاگ گيس طلا  (لينكش  وبلاگشون توي ليست سايت هايي كه ارزش ديدن داره هستش) هم  اونقدر توي وبلاگش از مسافرتاش به جاهاي مختلف كشور و اتريش و ... نوشت و عكس گذاشت كه ما هم وسوسه شديم نه تنها برم سفر بلكه سفر نامه اش رو هم توي وبلاگم بگذارم.

اگه عمري باقي بمونه (از سفر سالم برگردم) اولين گزارش سفرم روهفته ديگه مي نويسم.

 تا شنبه هفته ديگه

از قلم افتاده ها

اين چند  وقت خيلي مطلب براي نوشتن داشتم ولي نوشتن نمي اومد.
يك چيزي تو مايه هاي كسي كه فشار سيالات درونش بالامي زنه ولي ... بند شده يا اون شاعري كه تو مرد هزار چهره هر چه به خودش فشار مياره نمي تونه شعر بگه.

خلاصه تصميم گرفتم ليست حوادث رو بنويسم تا بعدا در موردشون صحبت كنم:

رفتن به كلك چال همراه پسرخاله (پنجشنبه هفته پيش)
رفتن به منيريه و ماجراي دزدي در مترو با قمه
يكسري  اتفاقات مترويي

 ولي  قبل از اينها, وقتي بر گردم اول ماجراهاي مسافرت به طالش رو مي نويسم.



۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

برنامه هاي جالب كانال هاي دايره زنگي

كانال الجزيره اسپورت روزهاي جمعه منتخب گلهاي هفته لاليگا وچند ليگ معتبر رو پخش مي كنه.
نكته جالب اسامي هستش كه براي باشگاه هاي اسپانيايي زيرنويس مي كننه بطور مثال به والادوليد مي گن بلد وليد.
البته با توجه به اينكه اسپانيا قرنها قبل تحت سلطه اعراب بوده اين مساله زياد تعجب بر انگيز نيست كه اعراب بخواهند مناطقي رو در اسپانيا با نام عربي شون بنامند.

كانال پالس تي وي هر هفته دوشنبه ها ساعت 9 به بعد نمايش هاي سيرك مونت كارلو رو نشون مي ده. سيرك مونت كارلو معروفترين سيرك جهانه كه در موناكو فرانسه قرار داره. در اكثر اين برنامه ها خانواده سلطنتي موناكو حضور دارند.

همين كانال بالا چهار شنبه ساعت 9 به بعد دوربين مخفي پخش مي كنه.
 


اخبار "كليه چيزهايي كه هستش"


دوستان سايتي روز سه شنبه هفته آينده برنامه راهپيمايي در جنگلهاي اسالم رو دارند. كساني كه تمايل دارند براي هماهنگي با فرزاد تماس بگيرند.
 
امروز اسم من براي وام مسكن شركت در اومد به همين خاطر روز شنبه هفته آينده بعد از نهار در طي مراسم اسپك بستني مهمان اينجانب مي باشيد. 

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

اخبار حمل و نقل

ديشب به جاي اينكه با مترو از ميدان انقلاب برم سمت شرق سوار اتوبوس سريع السير شدم. از ازدحام و فشاري كه بين مسيربه مسافرها وارد مي شد  بگذريم ( خوشبختانه من وقتي سوار شدم جا براي نشستن پيدا كردم ), نكته اي كه برام جالب بود وجود يك ايستگاه اتوبوس روي پلي بود كه تازگي ها بين دروازه دولت و پل چوبي  افتتاح شده و اين ايستگاه اتوبوس بوسيله پله برقي به زير پل مرتبط بود. پل روي تقاطع خاقاني هم جديدا افتتاح شده بود.

امروز توي ايستگاه رسالت- شهرك غرب راننده ها اتوبوس هاي پولي مطابق معمول آنقدر براي پر كردن بيشتر اتوبوس معطل كردند كه يكي از مسافرها عصباني شد و هرچي كه از دهنش در آمد به راننده و رييس خط  گفت (از خانواده شون هم به نيكي يادكرد!!!) من كه خيلي حال كردم. اين راننده ها اتوبوس و رييس خطشون اونقدر پر رو هستند  كه در جواب اعتراض هاي مردم مي گند به هر كي كه مي خواي برو شكايت كن. هميني كه هست.
 
به هر حال ترافيك تهران با هيچكدام از اين طرحها (اتوبوس هاي پولي , ايجاد پل روي تقاطع ها و...) درست نمي شه. 
اينها فقط  مسكن براي اين درد هستن نه يك راه درمان درست حسابي. 
 
 

از فيلم actually love

 خواننده قديمي و بددهن فيلم كه آلبومش براي كسب عنوان بهترين آلبوم كريسمس با آلبوم يك گروه جوان پسند رقابت سختي داره, در يك برنامه زنده تلويزيوني شركت ميكنه.
وقتي مجري مشنگ برنامه نظرش رو در مورد آلبوم گروه رقيب مي پرسه او روي پوستر اون گروه مي نويسه:
"They`re such pricks"
وقتي مجري بهش تذكر مي ده كه  كودكان هم اين برنامه رو مي بينن, خواننده رو به دوربين مي كنه و ميگه:
هيچ وقت مواد مصرف نكنيد,
و بعد با لبخند مي گه:
چون وقتي ستاره پاپ شديد خودشون بهتون مجاني مواد مي دن.

نتيجه گيري اخلاقي: لطفا سعي نكنيد از هر چيزي نتيجه اخلاقي بگيريد. مثل مجري برنامه ضايع مي شيدا! ضايع!

 پي نوشت:  فيلمactually love حتما ببينيد.
 

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

آخر هفته

پنج شنبه بعد ازظهر تنهايي پياده رفتم تا فلكه اول تهران پارس ( تو راه از عبديزدان كلي ياد كردم ). وقت برگشتن آسمون شروع كرد به رعد وبرق زدن.وارد خونه كه شدم رگبار شديدي گرفت. 
 صبح جمعه رفتم فوتبال. جاتون خالي خيلي حال داد. ظهر هم فاميل اومده بودن خونه ما مهموني.تا ساعت 12 شب هم موندن.
از امروز صبح گلوم پاشده درد. فكر كنم با اين رويه يه جوري مجبور شم برنامه ريزي كنم كه سه شنبه مرخصي پزشكي بگيرم.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

تجريش

ديروز فقط وفقط به قصد تفريح رفتم تجريش  (به جان شما هيچ قصد ديگه اي نداشتم.)
قبلا وقتي سايت بودم هر رست يك سري تجريش مي رفتم ولي حالا سه ماهه تهرانم ولي نمي شد تجريش برم.
تجريش به نظر من بهترين منطقه تهران براي قدم زدن , پياده روي و گشت وگذاره.
محله دنجي كه دست زمونه زياد نتونسته تغييرش بده
بعد از خوردن يك ميني پيتزا و كمي گشت وگذار تو مغازه ها راه افتادم به سوي خانه

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

پلاك ماشين

امروز ظهر از پليس 110 به يكي از همكاران زنگ مي زنند و خبر مي دهند كه امروز توي يك سرقت بانك از ماشينش استفاده شده و وقتي همكار ما مي ره پايين مي بينه ماشينش سرجاشه ولي از پلاك ماشين خبري نيست.
به هر حال پليس مياد دم شركت براي تحقيق از همكار ما.

به هر حالا از اين به بعد اگه ديديد كه همكارها براي انجام كار بانكيشون ازتون درخواست كردن پلاك ماشينتون رو بهشون بدهيد زياد تعجب نكنيد.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

مرخصي استعلاجي

آرزو مي كنم كه به اين نوع بخصوص مرخصي احتياج پيدا نكنيد.
به هر حال ما چهارشنبه مجبور شديم بريم استراحت اجباري.
الان هم كه اومدم سر كار حالم تقريبا بهتر شده ولي هنوز ضعف دارم.
براي عيادت مي تونيد بيايد پايين بهم سر بزنيد نترسيد من كه از شماها انتظار آوردن كمپوت يا چيزاي ديگه ندارم.
سال پيش كه عمل كردم ( محل عمل هيچ ربطي به شما نداره!!! ) دكترها كمپوت آناناس تجويز كرده بودند,خبري از دوستان نشد.
اين كه يك سرما خوردگي جزيي بيشتر نيست.

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

آنتي هيستامين

اين هواي خنك ماه مهر بالاخره كار دست ما داد.
از صبح آبريزش بيني دارم و سرم درد مي كنه.
از دوستان آنتي هيستامين گرفتم وخوردم بلكه آبريزش قطع بشه.
اگه قطع نشد ميرم پيش ن.(فوق تخصص قرص و دارو) طبقه بالا برام دارو تجويز كنه.

به هر حال بهتره خودتون به شيوه مسالمت آميز اعتراف كنيد كه من اين آنفولانزا خوكي رو از كدومتون گرفتم؟ 
 

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

برج ميلاد

هر شب هنگام بازگشت به خونه وقتي از پل مديريت عبور مي كنم يكي از سرگرمي هام تماشا كردن برج ميلاده

 به خاطر فضاي باز اون منطقه و تاريكي هوا نورپردازي سه رنگ سبز, آبي و قرمز برج جلوه بيشتري داره.

به هر حال درسته كه ما ساكنان شرق تهران از دور ميتونيم برج ميلاد رو ببينيم ولي نماي نزديكش يك مزه ديگه اي داره.

راستي يك برنامه بازديد دست جمعي از برج هم ايده بدي نيست.

نظر شما چيه؟

اميدوارم كه برخلاف برنامه كوه از اين يكي استقبال بشه. 

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

جان تو با اين ترافيك اوضاع خيلي خرابه

اول از همه بايد بازگشايي مراكز آموزشي را به تمام نونهالان, نوجوانان, جوانان و ... تبريك و به بقيه تسليت بگم

مي پرسيد چرا؟ خودتون بهتر مي دونيد كه

چيزي كه هستش اينه كه اين چند روزه با بازگشايي مدارس و دانشگاهها ترافيك صبحگاهي سنگيني تهران را فراگرفته
به طور مثال اين چند روزه من يك ربع زودتر از خانه بيرون مي زنم ولي بازم يك ربع  ديرتر به محل كارم مي رسم و مسير 1:30 هر روزه ما حالا شده 2 ساعت به لطف ترافيك اين روزها

البته اميد واري هايي هست كه با شروع به كار سرويس مدارس حجم ترافيك صبحگاهي هم كاهش پيدا كنه اما چشم من كه آب نمي خوره

من مي دونم مشكل ترافيك حل نمي شه گاليور




وقتي آدم جو گير مي شه...

تو اتاق پسره نشسته بوديم كه طرف باز جو گير شد
پا شد ديوان حافظ رو برداشت تا براي از ما بهترون فال بگيره
حالا به ماند كه اون مزخرفاتي رو كه مي گفت از كجاش در آورده بود ما كه كلي خنديديم
اوضاع  وقتي بد شد كه براي كسي كه تو زندگيش پر مشكلات ريز و درشت بود فال گرفت و بد اومد
پسره با چه بدبختي سعي مي كرد طوري شعر رو تفسير كنه كه به صاحب فال اميد روزهاي بهتري رو بده ولي شعر خيلي تابلو بود
ياد اون پيامكي اوفتادم كه تفسير شعري رو اينگونه بيان ميكرد كه 
"شاعر عصباني بوده وگرنه منظور بدي نداشته و خير و صلاحت رو مي خواسته"

دلم براي صاحب فال وفالگير سوخت
بي خود نيست كه از قديم مي گن هر سخن جايي و هر نكته  مكاني دارد


۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

تصادف...

چهارشنبه بعد از ظهر رفتم سلماني بعدش رفتم باشگاه شركت دوش گرفتم و ساعت 7:30 از شركت زدم بيرون
وقتي رسيدم مترو انقلاب تصادفي يكي از دوستاي قديمي رو ديدم
طرف قبلا تو مركز خريد ونك و پاساژ پرديس تجريش مغازه داشت. كلي با هم از گذشته ها حرف زديم
ايستگاه تهرانپارس از دوستم جدا شدم و سوار يك ون شدم
توي ون نشسته بودم كه وسط راه يك پيكان از پشت زد به ون
شانس آوردم جلو نشسته بودم . تمام نفرات عقب دست و پاشون درد گرفته بود
باقي راه رو تا خونه پياده رفتم
ساعت 10 رسيدم خونه

راستي تو اين اطراف خيابان دريا خيابون مطهري شمالي داريم؟

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

توجه... توجه...

با توجه به استقبال بي سابقه و كم نظير دوستان و همكاران
   براي اينكه باز مثل دفعات قبل مجبور نشم تنهايي كوه برم
زمان برنامه كلك چال  از جمعه اين هفته (3 مهر) به جمعه هفته بعد (10 مهر) تغير پيدا كرد
بشتابيد كه غفلت موجب پشيماني است

   

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

كلك چال

با توجه هواي خنك و دل انگيز پاييزي و با در نظر گرفتن استقبال بسيار خوب دوستان از برنامه هاي كوهنوردي پيشنهادي اينجانب در سالهاي گذشته مفتخرم كه برنامه صعود به كلك چال در روز جمعه مورخ 3 مهر را به اطلاع دوستان برسانم

با اين كه اميد ندارم  به غير از يكي دو  نفر كس ديگه بياد ولي گفتم خبر بدم بعدا نگيد نگفتي

 
 

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

ضعيف شدم آقاي دكتر ...

اين روزهاي آخر ماه رمضان همه چشم انتظار اين هستند كه كي عيد فطر ميرسه
بدن ديگه تواني رو كه اول ماه داشت نداره و تحليل رفته
كي ماه رمضان تموم ميشه تا ما مثل هميشه وقت نهار بزنيم تو صف و با بچه ها بريم سر جاي قديمي بشينيم و بعدش طبق "اسپك" بريم پياده روي

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

يك آويزون پررو

دوست عزيزي كه مسير بازگشتت به خانه, با من يكيه و من به علت اينكه تو ماشين داري گاهگداري مجبورم!!! آويزونت بشم.
حيف نيستش تا دير وقت تو شركت مي موني. يه كم براي خانوادت بيشتر وقت بگذارو زودتر برو خونه.

لا اقل اگه به فكر خودت نيستي به فكر آبروي من باش كه مديرهاي بخش هي از بالا سرم رد ميشن و با خودشون فكر مي كنند كه من به خاطر پول اضافه كاري كه تا دير وقت وايسادم (مگه غير از اينه؟).

راستي امروز هم با خودت ماشين آوردي ما رو برسوني؟

از طرف يك آويزون پررو

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

تو اون شام مهتاب ...

هفته پيش دو بار با دوستان سايت رفتم دريا. تنها فرقش با گذشته اين بود كه اين دفعه تو شب شنا مي كردم.
تو دفعه آخر خليج فارس آروم بود مثل يك استخر بزرگ. چراغهاي بندر دير از فاصله نه چندان دور چشمك مي زدند.
براي اولين بار دلو به دريا زدم و به سمت منطقه عميق شنا كردم تا جايي كه پام ديگه به زمين نمي رسيد.
بعدش روي آب دراز كشيدم و به ماه شب چارده نگاه كردم.
آرامشي بود وصف ناشدني ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

بازگشت

ديروز از كنگان برگشتم.
از بي اينترنتي مردم.
منتظر مطالب جديد از سفر باشيد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

بدشانس,بدشانس. بدشانس,خوش شانس.

پریشب تو مسابقه فوتبال ایتالیا با گرجستان اتفاق عجیبی که افتاد زدن دو گل به خودی توسط کاپیتان تیم گرجستان به خودشون بود. ایتالیا با همون دو گل بازی رو برد.

دیشب مسابقه فینال والیبال نوجوانان جهان بین ایران و صربستان توی ست اول بازیکن شماره 1 تیم حریف از ناحیه گردن مصدوم شد وگریان از زمین خارج شد. صربستان با این وجود بازی رو برد.

به هر حال بدشانسی هم همیشه بد نیست.

هر چی صلاح باشه , شاید خیر تو همون باشه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

نه این بابا درست بشو نیست که نیست

چقدر این بابا جو زده است .
درست بشو هم نیست.
با این کل کل بکن با اون کل کل بکن.
دیروز پاقدم ما خوب بود هم برا "فشن" وهم برا "د.ت.ه." تو فوتبال بردن.
تا الان داره "فشن" دربارش حرف می زنه.
دوشنبه این هفته (روز فوتبال) رو خدا به خیر کنه.

تو ماشین با "جیمز" نشسته بودیم. "جیمز" بی مقدمه گفت: مهندس می دونی خواننده این آهنگ "باب دیلن" است.
بابا "جیمز" تو دیگه کی هستی؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

مهتاب

دیشب با دو تا از همکارها رفتیم دریا.از کمپ تا کنار ساحل را پیاده رفتیم.
با اینکه قرص ماه هنوز کامل نشده بود ولی مهتاب فضا رو روشن کرده بود.
دریا بقدری آروم بود که ما روی آب دراز شده بودیم و به آسمون نگاه می کردیم.
یکی دو ساعت تو آب بودیم.
خیلی لذت بخش بود.
ساحل تمیز اینجا با ساحل آلوده شمال اصلا قابل مقایسه نیست.
خیلی خوبه که از اینجا تا تهران اینقدر فاصله است که بکری طبیعت از بین نره.

امروز همکارها برمی گردند تهران ولی من تا سه شنبه اینجا می مونم.

راستی امروز "جیمز" رو دیدم.
با همون مهندس گفتن ها و وسواسهای همیشگیش.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

با تشکر از همشهری!!!

دیروز صبح اومدم کنگان .
تو فرودگاه تهران یک برادری رو دیدم پاسدار . حالش خوب بود و به همه سلام رسوند.
دیشب از خستگی ساعت 9 خوابیدم.
امروز صبح ساعت 8 تا 9:30 با "فشن" رفتیم حفاظت کاتدیک دیدیم.
الان دارم از اینترنت همشهری عزیزم استفاده می کنم.
تا پیغام بعدی.
فعلا.

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

من ماهيم, نهنگم وعمانم آرزوست

تا يك هفته ديگه تهران نيستم , اگه امكانش بود گزارش روز به روز ازسايت براتون مي فرستم.

زين حال وهوای دفتر تهراني دلم گرفت
دیدار "فشن" و سايت کنگانم آرزوست

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

به كجا چنين شتابان

ديروز غروب وقتي از مترو خارج شدم و سوار تاكسي به سمت خونه حركت كردم. پشت يكي از چراغ قرمز منتظر بوديم , تازه چراغ ما سبز شده بود كه اون اتفاق افتاد.
يك موتور با سرعت هر چه تمام از چراغ قرمز عبور كرد و به جلو يك سمند خورد. راننده موتور كه پس از برخورد از روي سمند پرتاب شد و بعد از يك معلق زدن خورد با يكي از اين سطلهاي شهرداري و فكر نكنم استخوان سالم تو بدنش باقي مونده بود (صحنه بر خورد تام به ديوار و سر خوردن اون از روي ديوار تو كارتون تام و جري رو تجسم كنيد). كسي هم كه ترك نشسته بود پهلوي سمند روي زمين به صورت افتاده بود و تكون نمي خورد.ماشين ما حركت كرد و رفت. اميدوارم كه هيچ كدام از آن دو نفر زنده نمونه تا مجبوربشن يك عمر رنج بكشند.

علت اين حادثه هر چي كه اسمشو بذاريد جنون سرعت, قانون گريزي … , احمقانه است كه به خاطرش زندگي خودتو و ديگران رو باهاش نابود كني.
ماشين هم مثل موتور تو سرعت بالا امن نيستند.
ما كه خدا رو شكر ماشين نداريم ماشين دارها مراقب خودشون باشند كه از اين اتفاقات براشون پيش نياد.

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

دست گل به آب دادن


در روزگار قديم مردي بدشگوني بود كه حضورش در هر جا باعث نزول بلا براي صاحب خانه مي شد و به نحس بودن شهره عام و خاص بود. مرد بيچاره با وجود قلب پاكي كه داشت, تنها و منزوي زندگي مي كرد. يك روز بهش خبردادند كه عروسي پسر عموش كه مرد خيلي هم دوستش داشت نبايد شركت كنه تا اتفاق بدي در عروسي نيفته. در روز عروسي مرد بخاطر اينكه اتفاقي در عروسي نيفته به سمت صحرا رفت. تو صحرا غمگين نشسته بود كه فكري بخاطرش رسيد. با خودش گفت كه يك دسته گل بزرگ درست مي كنم و به رودخانه اي كه از نرديكي محل عروسي مي گذره پرتاب مي كنم.حالا كه نمي تونم تو عروسي شركت كنم, شايد با اين كار عروس و داماد را خوشحال كنم.
وقتي مرد از صحرا برگشت ديد كه عروسي به عزا تبديل شده. هم از اين مساله ناراحت شد كه عروسي به هم خورده وهم خوشحال شد كه اين بار نحسي از جانب اون نبودش. وقتي از چگونگي ماجرا پرسيد, بهش گفتند كه برادر كوچك عروس توي رودخونه يك دسته گل قشنگ ديده بود وخواسته بود براي خواهرش ببره كه غرق ميشه.
مرد فهميد كه بازم دسته گل به آب داد.

حالا دوستان مي گن:" چرا مطلب جديد در"كليه چيزهايي كه هستش" , كم مينويسم؟"

بابا من به فكر خودتونم. من كه غير از شما عزيزان براي نوشتن سوژه اي ندارم.
مي ترسم يك وقت خداي ناكرده در مورد يكي از شماها چيزي بنويسم فردا براتون اتفاقي بيفته.

مي فهميد!
اگه زود به زود نمي نويسم ,مجبورم! مجبور!

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

ميعادگاه:ايستگاه مترو انقلاب

معمولا يكي از جاهاي رمانتيك تو فيلمهاي امروزي ايستگاه قطار يا مترو هستش مثل اون صحنه اي كه اينگريد برگمان, بوگارت رو تو ايستگاه قطار قال مي گذاره و بوگي با يك نامه تو دست و دلي شكسته پاريس اشغال شده رو ترك مي كنه.

اتفاقا چند روز پيش تو ايستگاه مترو انقلاب منتظر بودم. چند صندلي آن طرف تر مرد و زن جواني نشسته و مشغول بگو بخند بودند. خوب تو مترو از اين مسايل تقريبا عاديه و ميشه به نوعي اونجا رو ميعادگاه جوانها دونست.
وقتي واگن رسيد پسرسمتش حركت كرد ولي دختر هنوزسر جاش نشسته بود. اون لحظه تازه كاور سبز رنگ تن پسره رو ديدم و متوجه شدم كه طرف يكي از كاركنان اون ايستگاهه.

برام خيلي جالب بود كه محيط مترو اونقدر دنج هستش كه كارمندهاش هم از فرصت استفاده مي كنند و بنظرم خيلي رمانتيك بود.
اصولا مثل اينكه فضاي ايستگاهها اين جور چيزا رو مي طلبه.

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

پيشنهاد براي گواراتر شدن آبها

امسال ماه رمضان با شهريور مصادفه و در نتيجه روزه گرفتن براي دوستان سخت ترشده. ياد اين شعر شاملو افتادم كه:
" تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد تا عطش آب ها را گوارا تر كند؟ "
نمي دونم شاملو با پيشنهاد اضافه كردن روزه ماه رمضان به گرماي تابستان در اين شعرش براي افزايش عطش به قصد گواراتر شدن آبها موافقت مي كرد يا نه؟

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

غم وشادي

تو آخر هفته پيش حوادث جورواجوري پيش اومد كه هنوزم از توالي آنها گيجم.

انگار كه اتفاقات هم مي خواستن براي ماه رمضان كاري باقي نگذارند, توي چند روز آخر شعبان پر كار ظاهر شدند.

پشت هر خبر شادي بخش, يك اتفاق ناراحت كننده و بعدش باز يك خبر مسرت بخش و باز تكرار .

شروعش با عروسي يك دوست بود, بعدش تشييع جنازه يكي از اقوام , خبر قبولي يكي ازفاميل براي تخصص عصب رشته دندان پزشكي, ديدن و تجديد خاطره با چند تا از اقوام كه سالها در خارج زندگي مي كردند توي مجلس ختم و...

تا به حال اينجور توالي ازغم و شادي رو تجربه نكرده بودم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

گنج!!!

در داستانها آمده است كه پادشاهي دستور داد در سرزمينش هر فردي كه نقص بدني داشت بايد يك سكه طلا جريمه شود. يك روز كه داروغه در ميدان شهر قدم مي زد فردي رو ديد كه چشمهاش چپ بود. داروغه بهش گفت كه يك سكه بخاطر نقصش بايد بدهد. مرد شروع به دويدن كردكه مشخص شد مرد هنگام دويدن مي لنگه. بعد از اون هم كلاه مرد افتاد و داروغه ديد كله مرد بي مو هستش.
داروغه فرياد زد: بگيريدش, "گنج" پيدا كردم.

اين هم شده حكايت ما كه بعد از سه سال دندان پزشكي نرفتن, ناپرهيزي كرديم و رفتيم مطب دندان پزشكي. 5 تا دندان خراب داشتم. دندان پزشك هم مثل اينكه گنج پيدا كرده بود, لبخند رضايت از گوشه لبش تا آخر وقت محو نشد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

توزيع نامناسب

مارك تواين در جايي گفته كه:
"مشكل اين نيست كه تعداد احمق ها زياد است, بلكه مشكل در توزيع نامناسب آنهاست."

من هم به اين توزيع نامناسب اعتراض دارم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

جوابيه

با تشكر از دوست خوبم كه تو نظرشون در پست قبلي, بحث آدامس رو پيش كشيدند بايد بگم به نظرمن بهتر اومد يك پست در مورد گزينه هاي عقلاني براي توجيه شرايطي مثل ديروز كه با يه عده اي رفتي قدم بزني , تا يك لحظه حواست نيست, مي بيني كه همه يكهو غيب شدند, بنويسم:

1-بچه ها مي خواستند قايم باشك باهات بازي كنند.
2-بچه ها تو خيابون عابدزاده رو ديدن رفتن امضا بگيرند فراموشت كردند.
3-به يكي از بچه ها خبر دادند كه 100ميليون تومان تو قرعه كشي برنده شده, از خوشحالي غش كرده, بردنش بيمارستان.
4-وغيره

من كه خودم گزينه 4 رو ميزنم چون مي دونم دوستان معمولا "وغيره"شون درد مي كنه.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

من ديروز چيزاي زيادي يادگرفتم

من ديروز ياد گرفتم كه موقع نوشتن بايد خيلي مراقب باشم كه يه وقت چيزي ننويسم كه مساله ساز باشه. يه وقت چيزي ننويسم كه اين دوستان نازك دلم ناراحت بشوند.
ديروز چند ساعت بعد از نوشتن آخرين پست وبلاگم موبايلم در عرض 5 دقيقه چهار بار زنگ خورد. هر دفعه يكي از دوستان با ناراحتي شكايت مي كرد كه آقا اين چيه تو وبلاگت نوشتي؟ آبروي ما رو بردي . حتي يكي به شوخي مي گفت كه اسم وبلاگت رو دادم وارد ليست سياه اينترنت كنند.

آقا سوالم اينه من مگه چي گفتم!!! من فقط ته پستم يك خط مطلبي بود كه اشتباهي از دستم دررفت. شما چرا سريع دست و پا تونو گم كرديد؟ بابا شما كه طرفدار آزادي رسانه ها هستيد. شما ديگه چرا؟حالا ما توي نوشتنمون يه سوتي داديم شما چرا صبرتون اينقدر كمه؟ ديديد كه تا گفتيد مطلب رو اصلاح كردم.

به هر حال ديروز تازه فهميدم:
چرا بعد از فيلم شوكران, پرستارها اعتراض كردند؟
چرا بعد از كاريكاتور روزنامه ايران آذربايجان شلوغ شد؟
چرا روزنامه هايي كه جنجال درست مي كنند تيراژ بالاتري دارند؟
چرا خودسانسوري گسترش يافته وتوي جامعه ما براي خودش يك فرهنگ شده؟
...

به هر حال به دوستان عرض مي كنم كه من از راهي كه رفتم بر نمي گردم و به نوشتن ادامه ميدهم بهتره كه تحملشون رو زياد كنند و سوتي هاي ما رو به بزرگواري خودشون ببخشند.

به قول شعار هفته نامه" گل آقا "كه چقدر دلم واسه خواندن مطالبش تنگ شده بايد گفت كه:

يك زبان دارم دو تا دندان لق
تا توانم ميزنم من حرف حق

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

امان از دست گربه!!!

تو پست قبلي از گربه وگنجشك ها گفتم ياد يك خاطره افتادم. يك روز داشتم سمت پارك محلمون ميرفتم ديدم كه يك گربه پشت جدول بتوني دستاشو گذاشته بود بالاي جدول و روي دو تا پاش ايستاده . يك كم كه دقت كردم ديدم اي ناقلا! داره گنجشكهايي رو كه بي خبر از همه جا روي چمن پارك دونه ميخورند, ديد مي زنه و خودش از عالم و آدم بيخبره. آروم رفتم سمتش ديدم نه متوجه من نشد. اونقدر نزديك رفتم كه تقريبا پهلوش وايسادم. بعد از چند ثانيه اتفاقي سرش رو سمت من كرد و تازه متوجه حضور من شد و دررفت . تا به حال نه اونقدر به يك گربه نزديك شده بودم و نه ديده بودم يه گربه اونجور فراركنه.
البته از اينجور bird watching گربه اي تو جمع آدمها هم زياد ديده ميشه...

ديشب, امروز صبح و فردا

ديشب ايستگاه مترو علم و صنعت منتظر رسيدن واگنهاي تهرانپارس بودم. بعد از 20 دقيقه يكي اومد. جا خالي داشت , نشستم. بعد از نشستن ديدم بغل دستيم داره هي دستاشو به سرعت دورهم تكون ميده و مي چرخونه. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه طرف يا ديوانه است يا تعادل روحي نداره. بعد از دو دقيقه نگاه كردن تازه متوجه شدم ماجرا از چه قراريه. راستش طرف از خوره هاي گل يا پوچ بودش. كف دستش يك چيزي مثل دونه متوسط تسبيح بود. خيلي با مهارت كارشو انجام ميداد, من از حركات عجيب غريبي كه واسه رد و بدل كردن دونه تسبيح بين دو دستش انجام مي داد لذت بردم. تا به حال كسي رو به اين سرعت نديده بودم . به ايستگاه آخر كه رسيديم, رفتم بالا سرش گفتم :" جام جهانيش كيه؟" فقط خنديد.

امروز صبح كه داشتم مثل هر روز از مسير تا ايستگاه اتوبوس رو پياده ميومدم, تو حال هواي خودم بودم كه يكدفعه جلوي پام يك گربه مرده ديدم. بدن باد كردش وجاي زخم تصادفش با ماشين حالم رو بد كرد. وقتي كه قبل از ايستگاه به پارك محله رسيدم ديدم 70-80 تا گنجشك تو پارك روي چمنا دارن جيكجيك ميكنند. شايد بايد گربه اونجوري ميمرد تا كنجشگها بتونند با آسايش از هواي صبحگاهي پارك لذت ببرند.

فردا نمي دونم ديگه چه چيزهايي رو ممكنه ببينم ,به هر حال براي كسي كه هر روز 3 تا 4 ساعت از شرق تا غرب تهران رو با وسايل عمومي طي ميكنه چيزهاي ديدني فراوونه. فقط كافي كه يه كم چشماشو وا كنه تا از چيزهاي خوبي كه هست لذت ببره و براي هر حادثه بدي دنبال علت بگرده.

با خودم آهنگ "فرهاد مهراد" رو تكرار مي كنم:

من و تو كم ديديم
ديدني ها كم نيست

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

قصه دو طفلان مسلم

اينكه تو پست قبليم گفتم به تقدير اعتقاد دارم كم الكي نيستش!!! گاهي مواقع دست تقدير راههايي را جلوي پاي آدم ميگذاره كه اولش به نظر بدبياري مياد ولي بعدها مي بينه براش هم زياد بد كه نشده هيچ به نفعش هم بوده .

وقتي بهار سال 85 بيست نفر از چهل نفر باقيمانده صد نفر به سايت منتقل شدند , چون ظرفيت كمپ تقريبا پر بود قرار شد اتاقهاي نفرات جديد دونفري بشوند.(هيچ كس ديگه تو سايت زير بار اين شرايط نرفت كه البته حق هم داشتند ) به هر حال نفراتي كه با هم ,هم اتاق شدند مشخص شدند. از بين افراد جالب ترين و بهترين زوج (فكر بد نكنيد منظورم هم اتاقي ) دو طفلان مسلم بودند. مشخصه بارز اين دوستان قد رشيدشون بود(به زنم به تخته).جالب تر از همه هم شرايط زندگي آنها تو اتاقشون بود. يكي از اين دوتا كه پاش ازتخت مي زد بيرون و تو اون اتاق 2*3 مدام به هم برخورد ميكردند.اما اگر از روابط اين دو تا بخوام براتون بگم آقايون ا.ق. و ح.م. مثل دو روح تويه دوتا بدن بودن!!! هر دو تاشون بچه هاي گل و آقايي بودند وهميشه هم با همديگه مي پريدند. اين شرايط گذشت تا زمستون اون سال دوباره صد نفر رفتند كميته استخدام .تو كميته استخدام به ح.م. گفتند :"تو اصلا چرا رفتي سايت ؟ به رشته تو سايت احتياجي نيست.بايد بيايي دفتر تهران." اين حرفي بود كه طفلك خودش از قبل از رفتن به سايت به همه گفته بود ولي اون زمان كسي گوش نمي داد. خلاصه ح.م. كه بچه شهرستان بود اومد تهران. براي زندگي تو تهران اونم تو شرايطي كه حقوقش هم نصف شده بود, بايد خونه مي گرفت. پس هر چي ذخيره كرده بود شد پول رهن يك خونه نقلي تو غرب تهران. ولي از اون طرف اون يكي طفل مسلم كه تو سايت مونده بود پس انداز كرد و با پولش و كلي وام تونست يك خانه نقلي (40متري) بخره وبعدش هم به سلامتي و ميمنت مقدمات ازدواجش را جور كرد.
با خواندن مطالب بالا به نظر شما آيا ح. م. بدشانسي نياورده بود؟ به نظر راوي چون آخ قصه رو ميدونم!!! اين كه بدشانسي آورده يا نه به نحوه برخورد اون به شرايط پيش آمده زندگيش بر مي گرده .وقتي ح.م. ديد نمي تونه روي خانه خريدن سرمايه گذاري كنه رفت دنباله بورسيه تحصيلي از خارج وحتي تونست قبل از اينكه ا.ق. ازدواج كنه , بره سر درسش تويك كشور اروپايي .
در آخر جا داره اين بيت رو بيارم كه:

گر ایزد به حکمت ببندد دری
زرحمت گشاید در دیگری

پي نوشت 1:هردوي اين عزيزان توي همين مرداد ماه به سر منزل مقصودشان رسيدند .به هر دوشون تبريك ميگم.

پي نوشت 2:آخه بد بخت به تو چه مي ياي قصه اينا رو ميگي اين يكي ازدواج كرد, اون يكي هم رفت خارجه.
تو اگه مرد بودي باغچه خودتو بيل مي زدي!!!
پينوكيو آدم شد تو چي!!!

شكايت بس!!!

در حكايتها آمده كه مردي در حسرت پسر دار شدن بود , وقتي بهش خبردادند كه هفتمين فرزندش كه تازه بدنيا آمده بازهم دختره , از فرط ناراحتي اسم نوزاد را "دختربس" گذاشت.
اينك چرا اين مطلب رو نوشتم بر مي گرده به ديروز بعد از اينكه اولين مطلبم رو تو وبلاگم گذاشتم , يك خرده بهش فكركردم!!! با خودم گفتم: آخه چي بعد از چهار سال رفتي سر يك موضوع قديمي دوباره هي غرغر مي كني؟حالام اگه مي خواي ماجرا صد نفر رو بگي چرا اينقدر يكطرفه قصه رو تعريف كردي؟ به هر حال بايد قبول كرد كه صد نفر را براي پروژه هايي مي خواستن كه بعد از مدتي از شركت گرفته شدند. بايد گفتش كه يكي از اهداف رئيس شركت از جذب اين نفرات مبارزه با همين استخدام از طريق پارتي بازي بوده واينكه به هرحال طبيعي كه بدنه شركت هم مقاومت كنه. اينكه حتي تو خود شركت هم نفراتي وجود داشتن كه بخاطر سوادشون جذب شركت شدند و آنها هم تحويل گرفته نمي شوند....
شايد عمده ترين دليل يادآوري گذشته براي من اين سه ماهي هستش كه مجبور شدم بيام دفتر تهران . همون سرگرداني كه در آغاز صد نفر وجود داشت دوباره تكرار شده و شرايط براي يادآوري گذشته و قرقر كردن من فراهم كرده است.
نمي دونم چرا ما فقط نيمه خالي ليوان رو ميبينيم؟ خوب همين آمدن سه ماهه به تهران درسته كه دريافتي من رو نصف كرده و حقوقم فقط جوابگوي اقساط اينجانب مي باشد ولي از اونطرف اين هم زندگي مزاياي خودش رو داره. اين زندگي تنوعي توش هست كه با اون رخوت سايت اصلا همخواني نداره. من مي خوام از لحظه لحظه اون استفاده كنم , مي خام تغييراتي تو زندگيم ايجاد كنم كه محال بود تو سايت يتونم انجامشون بدم (فكر بد نكنيد بخدا نمي خوام ازدواج كنم) . نمونه اين تغييرات باشگاه رفتن و راه انداختن همين وبلاگ براي گفتن حرفايه دلمه.
به هر حال من به قسمت اعتقاد دارم و اميدوارم اين سه ماه مهموني ما تو دفتر تهران سرآغاز اتفاقات خوبي تو زندگيم باشه.
ديگه نمي خوام با غرغر كردن وقتم را هدر بدم. اگربه غرغركردن ادامه بدم بچه ها ممكن به من جايزه ق. برتر را بهم بدن.
پس تا اطلاع ثانوي "شكايت بس"