۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

دست گل به آب دادن


در روزگار قديم مردي بدشگوني بود كه حضورش در هر جا باعث نزول بلا براي صاحب خانه مي شد و به نحس بودن شهره عام و خاص بود. مرد بيچاره با وجود قلب پاكي كه داشت, تنها و منزوي زندگي مي كرد. يك روز بهش خبردادند كه عروسي پسر عموش كه مرد خيلي هم دوستش داشت نبايد شركت كنه تا اتفاق بدي در عروسي نيفته. در روز عروسي مرد بخاطر اينكه اتفاقي در عروسي نيفته به سمت صحرا رفت. تو صحرا غمگين نشسته بود كه فكري بخاطرش رسيد. با خودش گفت كه يك دسته گل بزرگ درست مي كنم و به رودخانه اي كه از نرديكي محل عروسي مي گذره پرتاب مي كنم.حالا كه نمي تونم تو عروسي شركت كنم, شايد با اين كار عروس و داماد را خوشحال كنم.
وقتي مرد از صحرا برگشت ديد كه عروسي به عزا تبديل شده. هم از اين مساله ناراحت شد كه عروسي به هم خورده وهم خوشحال شد كه اين بار نحسي از جانب اون نبودش. وقتي از چگونگي ماجرا پرسيد, بهش گفتند كه برادر كوچك عروس توي رودخونه يك دسته گل قشنگ ديده بود وخواسته بود براي خواهرش ببره كه غرق ميشه.
مرد فهميد كه بازم دسته گل به آب داد.

حالا دوستان مي گن:" چرا مطلب جديد در"كليه چيزهايي كه هستش" , كم مينويسم؟"

بابا من به فكر خودتونم. من كه غير از شما عزيزان براي نوشتن سوژه اي ندارم.
مي ترسم يك وقت خداي ناكرده در مورد يكي از شماها چيزي بنويسم فردا براتون اتفاقي بيفته.

مي فهميد!
اگه زود به زود نمي نويسم ,مجبورم! مجبور!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر